گنجور

 
صائب تبریزی

کنون که با تو مکان در یک انجمن دارم

هزار مرحله ره تا به خویشتن دارم

مدار رزق به اقبال قسمت است که من

در آستین شکر و زهر در دهن دارم

ز صبح مهر تمنا کنم چه ساده دلم

که چشم بخیه ز سر رشته کفن دارم

چو گردباد غبار دل است جامه من

به مرگ و زیست بس است این قبا که من دارم

سپر ز شبنم گل کرده ام ز ساده دلی

سر مجادله با مهر تیغ زن دارم

نمی شود سر خود در سخن نکنم

چو خامه زخم نمایانی از سخن دارم

سپر فکندن من گرد من حصار بس است

به این سلاح چه پروای تیغ زن دارم

مرا به جوشن داودی احتیاجی نیست

ز جان سخت زره زیر پیرهن دارم

چو شمع صبح بپا افتاده ام صائب

سر وداع حریفان انجمن دارم

 
 
 
قدسی مشهدی

چه شعله‌ها زده سر ز آتشی که من دارم

هزار نشاه نو زین می کهن دارم

به آن رسیده که عشقم به غربت اندازد

ازین ملال غریبی که در وطن دارم

به هر کجا که تو باشی، فغان من آنجاست

[...]

عارف قزوینی

من و ز کس گله، حاشا، کی این دهن دارم

ز غیر شکوه ندارم ز خویشتن دارم

مجوی دشمن من غیر من که من دانم

چه دشمنی است که عمری است من بمن دارم

نهان بکوری چشم پلیس مخفی شهر

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه