گنجور

 
قدسی مشهدی

چه شعله‌ها زده سر ز آتشی که من دارم

هزار نشاه نو زین می کهن دارم

به آن رسیده که عشقم به غربت اندازد

ازین ملال غریبی که در وطن دارم

به هر کجا که تو باشی، فغان من آنجاست

اگرچه در قفسم، ناله در چمن دارم

رسید وعده رفتن، مرو ز بالینم

که مانده یک نفس و با تو صد سخن دارم

بیا و سینه تنگم شکاف ساز و ببین

چو غنچه جز دل پرخون چه در کفن دارم

به کوی او همه شب روشن است دیده من

بود به خانه مه، روزنی که من دارم

اگر به سینه زنم صد شکاف، معذورم

دلی فتاده در آن چاک پیرهن دارم

ز کوی او به جفا پا نمی‌کشم قدسی

نظر ز همت مجنون و کوهکن دارم