گنجور

 
عارف قزوینی

من و ز کس گله، حاشا، کی این دهن دارم

ز غیر شکوه ندارم ز خویشتن دارم

مجوی دشمن من غیر من که من دانم

چه دشمنی است که عمری است من به من دارم

نهان به کوری چشم پلیس مخفی شهر

پی هلاکت خود هر شب انجمن دارم

نخست گو چه کنی کوه جان بکن، ایراد

ز کنده‌کاری فرهاد کوهکن دارم

ز بس که مردمک دیده دید مردم بد

دگر ز مردمک دیده سوءظن دارم

چه چشم داشت توان داشتن ز ملّتِ پست

که سربلندی و فخر از نداشتن دارم

به تنگ آمدم از دست زندگی، بدرم

به تن اگرچه همین کهنه پیرهن دارم

ز دست بی‌کفنی زنده‌ام بگو با مرگ

مکن درنگ شنیدی اگر کفن دارم

ز نای نالهٔ خود کف زنم به سر چون دف

به مشت باز چه حاجت به کف زدن دارم

شده است خانهٔ کیخسرو آشیانهٔ جغد

منِ خرابه‌نشین دلخوشم وطن دارم

چو مال وقف شریعت‌مدار می‌دزدد

من از چه رَه گله از دزد راهزن دارم

چو لیدران خطاکار و زاهدان ریا

از این سپس سر مردم فریفتن دارم

چو مرغ در قفس از بهر آشیان عارف

هوای از قفسِ تن گریختن دارم