گنجور

 
صائب تبریزی

فیض در بیخبری بود چو هشیار شدم

صرفه در خواب گران بود چو بیدار شدم

دستم آن روز گرفتند که رفتم از دست

کارم آن روز نسق یافت که از کار شدم

من از زیرکی از دام قضا می جستم

به دوپا در شکن زلف گرفتار شدم

سر برآورد ز پیراهن من آخر کار

یوسفی را که ز آفاق خریدار شدم

خرده ای را که ز جیب دگران می جستم

همه در نقطه من بود چو پرگار شدم

گرچه یکرنگ به آیینه نشد طوطی من

اینقدر بود که یکرنگ به زنگار شدم

چون گهر در نظر جوهریان شد شیرین

خزفی را که من از عشق خریدار شدم

می چکد زهر ندامت ز پر و بال مرا

که چرا طوطی هر آینه رخسار شدم

سود و سرمایه من چیست بغیر از افسوس؟

من که با دست تهی بر سر بازار شدم

داشت افسرده دلی حلقه بیرون درم

آب چون گشت دلم شبنم گلزار شدم

من که دارم به جگر خار ز ناسازی خویش

زین چه حاصل که جهان را گل بی خار شدم؟

سر من تکمه پیراهن خجلت گردید

بس که مشغول به آرایش دستار شدم

نفس خوش نکشیدند غزالان صائب

تا من این قافله را قافله سالار شدم