گنجور

 
صائب تبریزی

چند بر کوردلان جلوه دهم معنی را؟

پیش دجال کشم مایده عیسی را

در دیاری که ز ارباب تمیزست ز کام

غنچه آن به که کند مهر، لب دعوی را

سوزنی گر نکشد سرمه بینش در چشم

نتوان عیب نمودن نفس عیسی را

خصم انگشت چرا بر سخن من ننهد؟

بر سر چوب بود حس بصر، اعمی را

هر که با خود دو گواه از رگ گردن دارد

می برد پیش، دو صد دعوی بی معنی را

نتوان بر سخن روشن من پرده کشید

چه غم از موجه نیل است کف موسی را؟

صائب از تیرگی بخت سخن شکوه مکن

کز سیه خانه گزیری نبود لیلی را