گنجور

 
صائب تبریزی

نشد از روی تو سیراب نظر آینه را

شرم رخسار تو خون کرد جگر آینه را

نیست چون کشتی طوفان زده یک جا آرام

در پریخانه حسن تو نظر آینه را

دست مشاطه تقدیر ز جوهر بسته است

به تماشای تو صد جای کمر آینه را

این شکوهی که به رخسار تو داده است خدا

بیم آن است کند شق چو قمر آینه را

زره از جوهر خود زیر قبا پوشیده است

بس که ترسیده ازان غمزه نظر آینه را

دام فولاد سرانجام دهد از جوهر

نیست از شوخی عکس تو خبر آینه را

هر نفس می گسلد سلسله جوهر را

کرد دیوانه جمال تو مگر آینه را؟

گرچه ظاهر به تماشای جهان مشغول است

هست با جوهر خود دام دگر آینه را

خاک در کاسه سر کن نظر خودبین را

که ز دریاست فزون موج خطر آینه را

گرچه آیینه ندارد خطر از آب گهر

بیش ازین رومده ای پاک گهر آینه را

رخ متاب از سخن سخت نکویان صائب

پیش این سنگ توان کرد سپر آینه را