گنجور

 
صائب تبریزی

شبستان جهان را روش از صدق بیان دارم

که من از راستی چون شمع آتش در دهان دارم

نرفتم گرچه زیر بار خلق از گرم رفتاری

ز نقش پا چراغی پیش راه کاروان دارم

به زخمی چون توانم شد از آن ابرو کمان قانع

که من در خاک صد صبح امید از استخوان دارم

مرا سیراب از صحرای محشر می برد بیرون

عقیقی کز خیال لعل او زیر زبان دارم

تو ای شبنم وصال مهر تابان را غنیمت دان

که من بال و پری لرزانتر از برگ خزان دارم

نلرزم چون زر کامل عیار از صیرفی برخود

که من بر کوه پشت خود ز سنگ امتحان دارم

مرا چون سرو بی حاصل از آزادی بس این حاصل

که برگ عیش ایام بهاران در خزان دارم

 
 
 
قاسم انوار

سرم سبزست و لب خندان و عیش جاودان دارم

مکانم را چه می‌پرسی؟ مکان در لامکان دارم

اگر بالای هر دونی نشینم طعنه کمتر زن

که من بالای هفت اختر مکان و آشیان دارم

مرا گویی که: گنج جاودانی در تو مکنونست

[...]

جامی

ز هجران مرده ام جانا نپنداری که جان دارم

به مضراب غمت چون چنگ بی جان این فغان دارم

نه تن دان این که می بینی پی قوت سگان تو

کشیده در درون پوست مشتی استخوان دارم

ز تو نبود تهی یک لحظه بیرون و درون من

[...]

اهلی شیرازی

حدیث سوز دل چون شمع از آن معنی گران دارم

که نَبْوَد زَهرهٔ گفتن گر از لب بر زبان دارم

کیم آتش نشاند دیده زان اشکی که می‌ریزم

که آن آتش که جان سوزد درون استخوان دارم

ز شوخی می‌کنی آزار دل‌های حزین و من

[...]

فضولی

نه از تیری که بر دل می‌زنی چندین فغان دارم

سوی خود می‌کشی ای ناله از رشک کمان دارم

بزن تیری و از ننگ من ایمن شو چو می دانی

نخواهم کرد ترک عاشقی چندانکه جان دارم

ز بهر تیر او از خاک من سازند آماجی

[...]

سام میرزا صفوی

بکش خنجر که جان بهر تو ای نامهربان دارم

تو خنجر در میان داری و من جان در میان دارم

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه