گنجور

 
صائب تبریزی

ما به اکسیر قناعت خاک را زر کرده ایم

زهر را بسیار از یک خنده شکر کرده ایم

نیست غیر از ساده لوحی در بساط ما کمال

صفحه آیینه ای جون طوطی از بر کرده ایم

در شکست ما تأمل چیست ای موج خطر؟

ما درین دریا به امید تو لنگر کرده ایم

بیمی از آتش ندارد شوخی ما چون سپند

رقصها در دامن صحرای محشر کرده ایم

پوست می اندازد از اندیشه اش کام صدف

آب تلخی را که ما در سینه گوهر کرده ایم

روز محشر جرم ما را پرده داری می کند

مشت خاکی کز سر کوی تو بر سر کرده ایم

از سر تن پروری بگذر که ما صیاد را

در قفس از جلوه پهلوی لاغر کرده ایم

صائب از تسخیر آن آهوی وحشی عاجزیم

از سخن هرچند عالم را مسخر کرده ایم

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
فصیحی هروی

تا وداع شعله خود همچو اخگر کرده‌ایم

حله خاکشتر اندوه در بر کرده‌ایم

گوهر نظاره‌ای در دیده گم کردیم از آن

مردم چشم اندرین دریا شناور کرده‌ایم

چشمه‌سار دیده ما خوشگوار آبی نداشت

[...]

بیدل دهلوی

با کف خاکستری سودای اخگر کرده‌ایم

سر به تسلیم ادب گم در ته پر کرده‌ایم

آرزوها در مزاج ما نفس دزدید و سوخت

خویش را چون قطرهٔ بی‌موج گوهر کرده‌ایم

اشک غلتانیم کز دیوانگیهای طلب

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه