گنجور

 
صائب تبریزی

برق آهی کو که رو در خرمن گردون کنم

این گره را باز از پیشانی هامون کنم

زان خوشم با دامن صحرا که از چشم غزل

حلقه ای هر لحظه بر زنجیر خود افزون کنم

من گرفتم رام گردیدند با من آهوان

بر خمار سنگ طفلان صبر یارب چون کنم

موی جوهر از خمیر آیینه را نتوان کشید

خارخار عشق را از سینه چون بیرون کنم

از سواد شهر خاکستر نشین شد اخگرم

تربیت این شعله را از دامن هامون کنم

چون کنم در خدمت پیر مغان گردنکشی

من که خم را از ادب تعظیم افلاطون کنم

از دهان یار دارد چاشنی گفتار من

خامه ها را بی شق از شیرینی مضمون کنم

شاهد خامی است جوش باده در آغوش خم

حاش الله شکوه از ناسازی گردون کنم

از صفای سینه ام چشم جهان آورد آب

آه اگر آیینه دل از بغل بیرون کنم

از مروت نیست خوردن بر دل ازاد سرو

ورنه من هم می توانم مصرعی موزون کنم

چون به بیدردان کنم تکلیف صائب جام خویش

من که خونها می خورم تا ساغری پر خون کنم