گنجور

 
صائب تبریزی

در ته یک پیرهن از یار دور افتاده ام

آه کز نزدیکی بسیار دورافتاده ام

می کشم خمیازه بر آغوش در آغوش یار

همچو مرکز از خط پرگار دور افتاده ام

نیست تدبیری به جز دوری ز نزدیکی مرا

من که از نزدیکی بسیار دورافتاده ام

از بهشت افتاد بیرون آدم و خندان نشد

چون نگریم من که از دلدار دورافتاده ام

تیشه فرهاد گردیده است هرمو برتنم

تاازان معشوق شیرین کاردورافتاده ام

شد نفس انگشت زنهار از دهان تلخ من

تاازان لبهای شکر بار دورافتاده ام

نیست ممکن بازگشت من به عمر جاودان

این چنین کز بزم او این بار دور افتاده ام

پیرکنعان چون به من در گریه همچشمی کند

او ز یوسف من ز یوسف زار دورافتاده ام

چون توانم عمر صرف جستجوی یار کرد

من که از خود بیشتر از یار دور افتاده ام

می پرد چشمم به خواب نیستی همچون شرار

از تو ای آتشین رخسار دورافتاده ام

گاه می خندم ز شادی گاه می گریم ز درد

زان که هم از یارو هم از اغیار دورافتاده ام

کیست صائب تا زحال او خبر بخشد مرا

مدتی شد کز دل افگار دورافتاده ام