گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

من که دور از دوستان وز یار دور افتاده ام

مرغ نالانم که از گلزار دور افتاده ام

چون زیم کز دل دهندم خلق و دلداری کنند

من که هم از دل هم از دلدار دور افتاده ام

گر نخواهی یاری از جان و بمیرم در فراق

حق به دست من بود کز یار دور افتاده ام

پیش هر سنگی همی ریزم ز دل خونابه ای

چون کنم چون کز در و دیوار دور افتاده ام

گر چه هجرم کشت، هم شادم که باری چندگاه

زان دل بدبخت بدکردار دور افتاده ام

ای که سامان جویی از من ترک جانم گیر، زانک

سالها باشد که من زین کار دور افتاده ام

عیش من گو تلخ باش، ای آشنا، یادم مده

زان لب شیرین که خسرووار دور افتاده ام