گنجور

 
صائب تبریزی

عاشق صادق نمی دارد تمناهای خام

تخم انجم در زمین صبح می سوزد تمام

کام و ناکامی درین گلشن هم آغوش همند

بیشتر از فصلها در فصل گل باشد زُکام

فسق پیش من زطاعات ریایی بهترست

استخوان صد پیرهن باشد به از مغز حرام

تیرگی بیرون نرفت از دل به علم ظاهری

خانه را روشن نمی سازد چراغ پشت بام

ز انتقام حق کند ایمن عدوی خویش را

می کشد هرکوته اندیشی که از خصم انتقام

می توان آسان گسستن دامهای سست را

دل مخور گر کار دنیای تو باشد بی نظام

سالکی کز نور وحدت صیقلی شد دیده اش

می کند چون کعبه هر سنگ نشان را احترام

عالم روشن به چشم خویش می سازد سیاه

چون عقیق از سادگی هرکس کند تحصیل نام

از گرانسنگی پرستاران مودب می شوند

سجده پیش بت برهمن می کند جای سلام

چشم بد را ناتمامیهاست نیل چشم زخم

روی در نقصان گذارد ماه چون گردد تمام

از طوع پیش خسان مگشا لب خواهش که نیست

تا لب گور این جراحت را امید التیام

اره با آهن دلی با نخل بارآور نکرد

انچه با عزلت گزینان می کند سین سلام

نفس چون مطلق عنان گردید طغیان می کند

سرکشی بارآورد چون نخل آب بی لجام

می شود کام سخنورتر ز شعر آبدار

سبز سازد تیغ اگراز آب خود صائب نیام