گنجور

 
صائب تبریزی

تو و آوازه خوبی و من و زاری دل

تو و بیماری چشم و من و بیماری دل

شکن بی سرو پا حلقه بیرون درست

در سواد سر زلف تو ز بسیاری دل

برس ای عشق جوانمرد به فریاد مرا

که ازاین بیش ندارم سر غمخواری دل

نیست یک ذره که همرنگ سویدا نبود

در سراپای وجودم ز سیه کاری دل

می کند عشق مرا از دوجهان فارغبال

چون گرفتار نباشم به گرفتاری دل

محو عشق است و زهر نحو در او نقشی هست

ساده لوحی نتوان یافت به پرکاری دل

هست هرآینه را صیقل دیگر صائب

جز به خاکستر تن نیست صفاکاری دل

 
 
 
امیرخسرو دهلوی

رسته بودم مه من چندگه از زاری دل

از نمکدان تو شد تازه جگر خواری دل

تو همی آیی و صد غارت جان از هر سو

در چنین فتنه کجا صبر کند یاری دل؟

هر کسی با دل آزاد ازین شهر گذشت

[...]

جامی

دوستان چند کنم ناله ز بیماری دل

کس گرفتار مبادا به گرفتاری دل

ای که بر زاری دل می کنی انکار بیا

گوش بر سینه من نه بشنو زاری دل

کوی تو منزل دلهاست کسی چون گذرد

[...]

هلالی جغتایی

نه رفیقی، که بود در پی غمخواری دل

نه طبیبی، که کند چاره بیماری دل

دل بیمار مرا، هر که گرفتار تو خواست

یارب، آزاد نگردد ز گرفتاری دل!

طاقت زاری دل نیست دگر، بهر خدا

[...]

کلیم

خم زلفی است دگر دام گرفتاری دل

که درو موی نگنجیده ز بسیاری دل

راهزن را نبود باک ز فریاد جرس

ترک یغما نکند غمزه ات از زاری دل

دید چون بیکسی ما دل آهن شد نرم

[...]

صائب تبریزی

مکش ای سلسله مورو به هم از زاری دل

که شب زلف بود زنده زبیداری دل

بند و زنجیر مرا کیست که از هم گسلد

من که آزاد نگشتم ز گرفتاری دل

تیغ خورشید ز خاکستر شب نورانی است

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه