گنجور

 
صائب تبریزی

دل شکسته بود گوهر یگانه عشق

بود ز چهره زرین زر خزانه عشق

به زور عقل گذشتن ز خود میسر نیست

مگر بلند شود دست و تازیانه عشق

به هر چه دل نهی از پیش چشم بردارد

کناره سوز بود بحر بیکرانه عشق

ستاده اند به امید گوشه چشمی

هزار یوسف مصری برآستانه عشق

خم سپهر برین را به دست بردارند

سبو کشان ضعیف شرابخانه عشق

مگر ز سنگ بود پرده های گوش کسی

که ناخنش به جگر نشکند ترانه عشق

حدیث باده چه گویم، که آب می گردد

به هر دلی که زند برق شیشه خانه عشق

بیار جیب و ببر هرگهر که می خواهی

که قفل منع ندارد در خزانه عشق

چو آفتاب ز آتش بهم رسان رویی

که چهره سوز بود خاک آستانه عشق

کسی چگونه کند ضبط خویشتن صائب؟

که نه سپهر به وجدست از ترانه عشق