گنجور

 
صائب تبریزی

در کشاکش از زبان آتشین بودم چو شمع

تا نپیوستم به خاموشی نیاسودم چو شمع

دیدنم نادیدنی، مد نگاهم آه بود

در شبستان جهان تاچشم بگشودم چو شمع

سوختم تا گرم شد هنگامه دلها ز من

بر جهان بخشودم و برخود نبخشودم چو شمع

اشک وآه برق جولان را براه انداختم

در طریق عشق پای خود نفرسودم چو شمع

سوختم صدبار و از بی اعتباریها نگشت

قطره آبی به چشم روزن ازدودم چو شمع

پاس صحبت داشتن آسایش از من برده بود

زیر دامان خموشی رفتم آسودم چو شمع

این که گاهی می زدم برآب و آتش خویش را

روشنی درکار مردم بود مقصودم چو شمع

چون صدف در پرده های دل نهفتم اشک را

گوهر خود را به هر بیدرد ننمودم چو شمع

روزی من بردل این تنگ چشمان بار بود

گرچه در محفل زبان برخاک می سودم چو شمع

پرده های خواب رامی سوختم از اشک گرم

دیده بان دولت بیدار خود بودم چو شمع

مایه اشک ندامت گشت وآه آتشین

هرچه از تن پروری برجسم افزودم چو شمع

این زمان افسرده ام صائب ،وگر نه پیش ازین

می چکید آتش ز چشم گریه آلودم چو شمع