گنجور

 
مشتاق اصفهانی

از تف هجران او هرگز نیاسودم چو شمع

داشتم آتش به سر زین داغ تا بودم چو شمع

اینکه در امید و بیم از هجر و وصلش مانده‌ام

روشنست از خنده‌های گریه‌آلودم چو شمع

نبودم روز و شبی قسمت نشاط بزم وصل

شام اگر مقبول محفل صبح مردودم چو شمع

غیر ازین چیدم چه گل از آتش سودای عشق

کآخر از سر تا به پا زین داغ فرسودم چو شمع

کو اجل تا وارهم از آتش سودای عشق

تا به کی برخیزد از سر دم‌به‌دم دودم چو شمع

زنده نگذارد غمت چون بیشم از یک شب چه فرق

صرصر هجران کشد گر دیر گر زودم چو شمع

هر قدر مشتاق از تن در شب هجران یار

کاستم بر اشک و آه خویش افزودم چو شمع

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode