گنجور

 
صائب تبریزی

صبح است ساقیا قدح خوشگوار بخش

جامی چوآفتاب به این خاکسار بخش

چون تاک اگر چه پای ادب کج نهاده ایم

مارا به ریزش مژه اشکبار بخش

دور نشاط نقطه به پرگار بسته است

سرچون گران شداز می وحدت به دار بخش

دستم اگر زنقد دل ودین تهی شده است

کوتاهی مرا به سر زلف یار بخش

آب حیات می چکد از میوه بهشت

جان را به بوی سیب زنخدان یار بخش

درکوچه باغ خلد خزان را گذارنیست

دل را به آن دو سلسله مشکبار بخش

زان پیشتر که خون تو رزق اجل شود

این جرعه را به نرگس مخموریار بخش

ای آفتاب رو که چنین گرم می روی

تشریف پرتوی به من خاکسار بخش

بردار هرکه راکه دلت می کشد ،ز خاک

مارا به خاک رهگذار انتظار بخش

ای آن که پای کوه به دامن شکسته ای

یک ذره صبر هم به من بیقرار بخش

چون برق، خشک مگذر ازین دشت آتشین

آبی ز جوی آبله دل به خار بخش

نقصان نکردخضر زسرچشمه حیات

جان را به جبهه عرق آلود یار بخش

می در سر برهنه پرو بال واکند

دستار خویش رابه می خوشگوار بخش

دل نازک است (و)پرتو منت گران رکاب

آیینه رابه طلعت آیینه دار بخش

هنگامه وصال نیرزد به داغ رشک

پیشانی گشاده گل را به خار بخش

این آن غزل که حافظ شیراز گفته است

زان بحر قطره ای به من خاکسار بخش