گنجور

 
صائب تبریزی

گذشته است ز تعریف،قد رعنایش

الف کشد به زمین سرو پیش بالایش

زسوزن مژه خویش چشم آن دارم

که چشم خویش بدوزم به چشم شهلایش

حریف تلخی بادام چشم او که شود؟

تلافی ار ننماید لب شکرخایش

به رنگ هاله فلکها تمام آغوشند

که سر زند ز افق ماه عالم آرایش

همان حلاوت کنج دهان به کام رسد

به هرکجا که زنی بوسه از سراپایش

ز انفعال فلاخن کند ترازو را

اگر به خانه زین بنگرد زلیخایش

(فتدرهش به خیابان عمر جاویدان

چو سایه هرکه تواند فتاد درپایش )

مرا به گلشن جنت چه می بری صائب؟

فکنده است مرا دربهشت سودایش