گنجور

 
صائب تبریزی

رسیده است به جایی لطافت بدنش

که از نسیم شود داغدار یاسمنش

اگر ز نکهت گل پیرهن کند در بر

شگفت نیست که نیلوفری شود سمنش

سخن چو بال و پر طوطیان شود سرسبز

ز آبداری لعل لب شکرشکنش

شکوه حسن ازین بیشتر نمی‌باشد

که از سپند نخیزد صدا در انجمنش

ز اشک شمع توان نقل در گریبان ریخت

به محفلی که بخندد لب شکرشکنش

به این فروغ ندارد یمن عقیقی یاد

سهیل برگ خزان دیده‌ای است از چمنش

حلاوت لب ازین بیشتر نمی‌باشد

که همچو نامه سربسته است هر سخنش

عبیر پیرهن چشم می‌کند یوسف

اگر به مصر برد باد بوی پیرهنش

چه لذتی است شنیدن نوای جان‌پرور

ز مطربی که توان بوسه داد بر دهنش

ز دام موج، نجات حباب ممکن نیست

چگونه دل به در آید ز زلف پرشکنش

نشد گشایشی از راه گفتگو صائب

مگر به خال توان یافت نقطه دهنش