گنجور

 
صائب تبریزی

خجلت از خرده جان می کشم از قاتل خویش

نشود هیچ کریمی خجل ازسایل خویش!

دلی آباد نگردید ز معماری من

حاصلم لغزش پابود زآب و گل خویش

ره نبردم به دلارام خود از بی بصری

گرچه گشتم همه عمر به گرد دل خویش

آه و صد آه که چون قافله ریگ روان

میروم راه و ندارم خبر ازمنزل خویش

نشد از آب شدن در صدف سینه گهر

چه کنم گر نکنم خون دل ناقابل خویش ؟

عالم از دست حنا بسته نگارستانی است

من درمانده به پیش که برم مشکل خویش ؟

چه زنم قطره درین بحر به امید کنار؟

چون گهر گرد یتیمی است مرا ساحل خویش

آب چون ابر کند همت سرشار، مرا

از گهر مهر زنم گر به لب سایل خویش

به تماشای تو هرکس ز خود آید بیرون

تا قیامت نکند یاد ز سر منزل خویش

زود باشد که به صد شمع و چراغم جوید

دور کرد آن که مرا بیگنه ازمحفل خویش

نیست از رحم به عاشق سخن سخت زدن

چه به هم می شکنی بال و پر بسمل خویش؟

نیست صائب به جز ازچشم تهی، چون غربال

حاصل سعی من از خرمن بی حاصل خویش

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
امیر شاهی

هر کسی پهلوی یاری به هوای دل خویش

ما گرفتار به داغ دل بی‌حاصل خویش

چند بینم سوی خوبان و دل از دست دهم

وقت آنست که دستی بنهم بر دل خویش

روزگاری سر من خاک درت منزل داشت

[...]

اهلی شیرازی

چند سوزیم ز داغ دل بیحاصل خویش

آه ازین داغ دل و وای ز دست دل خویش

هرکه در دست غمم دید بدین سوختگی

گفت بازآمده مجنون سوی سرمنزل خویش

میگدازد همه شب همنفسم شمع صفت

[...]

شاهدی

خواهم امروز عتابی بکنم با دل خویش

کز چه رو سعی کند در غم بی حاصل خویش

اگر آن سرو ببیند قد خود ر ا در آب

قدر ما را بشناسد چو شود مایل خویش

گفتم از زلف تو دل چون برهانم به شگفت

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه