گنجور

 
اهلی شیرازی

نمیخواهد که دست کس رسد بر طاق ابرویش

بود پیوسته آن ابرو بلند از تندی خویش

چنین در خاک و خون افتاده ام مگذرا ای همدم

که میترسم بخون من کشد تهمت سگ کویش

پی تسکین دل خواهم نشینم پهلویش لیکن

دلم افزون طپد هرگه رسد پهلو به پهلویش

همان بهتر که لب بندم زآه گرم پیش او

مبادا در عرق افتد زآه من گل رویش

سگ مشکین غزال خود من از بوی خوشم باری

که هرجا بگذرد خلقی برآسایند از بویش

مبین زنهار ای همدم چو اهلی سرو قد او

که حسرت بار می آرد هوای سرو دلجویش

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode