گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
صائب تبریزی

رفته پایم به گل از پرتو چشم تر خویش

نخل شمعم که بود ریشه من در سر خویش

بر نیایم ز قفس گر قفسم را شکنند

خجلم بس که ز کوتاهی بال و پر خویش

چون گهرگرد یتیمی است لباسی که مراست

گرد می خیزد اگر دست زنم بر سر خویش

ازگهر سنجی این جوهریان نزدیک است

که ز ساحل به صدف بازبرم گوهر خویش

عالم از خامه شیرین سخنم پر شورست

نیستم نی که ببندم به گره شکر خویش

تا خلافش به دل جمع توانم کردن

راه گفتار نبندم به نصیحتگر خویش !

به شکر خنده شادی گذرد ایامش

هرکه چون صبح به آفاق نبندد در خویش

چه فتاده است در اندیشه سامان باشم؟

من که چون شاخ گل از خویش ندانم سر خویش

صائب از شرم همان حلقه بیرون درم

سرو چون فاخته گر جا دهدم در بر خویش

 
 
 
مولانا

من توام تو منی ای دوست مرو از بر خویش

خویش را غیر مینگار و مران از در خویش

سر و پا گم مکن از فتنه بی‌پایانت

تا چو حیران بزنم پای جفا بر سر خویش

آن که چون سایه ز شخص تو جدا نیست منم

[...]

اهلی شیرازی

روشنی بخش دلم شد تن غم پرور خویش

روشنست آینه شمع ز خاکستر خویش

سگ آن رند قلندر صفت شاه وشم

کز سفال سگ او ساخته جام زر خویش

من بیمار چنان زار شدم کز تن من

[...]

عرفی

تا کی از گریه توان منع دو چشم تر خویش

بعد از این ما و خجالت به نصیحت گر خویش

شود از گرمی داغ جگرم، خاکستر

گر شب هجر ز الماس کنم بستر خویش

بر زلیخا، به ره عشق، همین طعنه بس است

[...]

فصیحی هروی

از پی رفع خمار دل غم‌پرور خویش

همه خون گردم و جوشم ز دل ساغر خویش

سینه شوقم و از داغ کنم پنبه داغ

زخم ناسورم و ز الماس کنم نشتر خویش

جگر تشنه که از شعله مبادا سیراب

[...]

کلیم

دوش در بزم تو دیدم ز دل خود سر خویش

آنچه پروانه ندیدست زبال و پر خویش

منعم از ناله چرا فاش چو شد راز نهان

چیست در خانه که من قفل زنم بر در خویش

خانه زاد جگر سوخته ماست همان

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه