گنجور

 
صائب تبریزی

حیف است که سر در سر مینانکند کس

با دختر رزعیش دوبالا نکند کس

زان پیش که در خاک رود، قطره خود را

حیف است که پیوسته به دریا نکند کس

در گرگ نبیند اثر جلوه یوسف

تا آینه خویش مصفا نکند کس

دیوانه درین شهر گران است به سنگی

چون سیل چرا روی به صحرا نکند کس؟

در چشم کند خانه، مگس را چو دهی روی

با سفله همان به که مدارا نکند کس

حال دل صائب ز جبین روشن و پیداست

این آینه ای نیست که رسوا نکند کس