گنجور

 
صائب تبریزی

بر شیشه و پیاله ظفر یافت دست ما

ای آفتاب داغ شو، ای آسمان بسوز

راهی است راه عشق که ناچار رفتنی است

یوسف تو هم در آتش این کاروان بسوز

بر کوره گلابگر افتاد راه گل

بلبل تو نیز خار و خس آشیان بسوز

مردانه زیر تیغ چو شمع ایستاده شو

تا ممکن است تن زن و تا می توان بسوز

زین بیش پایمال درین خاکدان مباش

از بوسه وداع دل آسمان بسوز

خاکستر مرا ز حسد چشم می زنند

پروانه مرا ز نظرها نهان بسوز

صائب ز آستانه جانان، دل شبی

بربای  بوسه ای و دل پاسبان بسوز

 
 
 
فانوس خیال: گنجور با قلموی هوش مصنوعی
عرفی

ای دل ز شوق آن مه نامهربان بسوز

تنها به گوشه ای رو تا می توان بسوز

کردی قبول منصب پروانگی دلا

خود را زدی به آتش او، این زمان بسوز

این شعله در جگر نتوان بیش از این نهفت

[...]

فیاض لاهیجی

فانوسِ شمع کشتة دل شو نهان بسوز

خاموش چون شرار دل سنگ، جان بسوز

تا سایة غرور نیفتد ترا به سر

بال هما به مجمرة آشیان بسوز

پایی سبک رکاب کن، از خاک، جان برآر

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه