گنجور

 
عرفی

ای دل ز شوق آن مه نامهربان بسوز

تنها به گوشه ای رو تا می توان بسوز

کردی قبول منصب پروانگی دلا

خود را زدی به آتش او، این زمان بسوز

این شعله در جگر نتوان بیش از این نهفت

تا چند حفظ آه کنم، گو جهان بسوز

نفسم به کوی او مبر ای همنشین، بیار

این مشت استخوان و در این آستان بسوز

آسودگی مباد، که عادت کنی، دلا

رو یک نگاه درکش و در صد گمان بسوز

عرفی بسوز داغ گلی بر جگر، ولی

تا کس به مرهمت نفریبد، نهان بسوز