گنجور

 
صائب تبریزی

داغ است برگ عیش گلستان روزگار

دود دل است سنبل و ریحان روزگار

چون شمع تا تمام نسوزی نمی دهند

خط امان ترا ز شبستان روزگار

نتوان گرفت دامن موج سراب را

زنهار دل مبند به سامان روزگار

در نوشخند برق خطرهاست ،زینهار

بازی مخور ز چهره خندان روزگار

در چشم من ز خانه گورست تنگتر

گر دلگشاست پیش تو ایوان روزگار

رغبت به آب و نان بخیلان نمی شود

دل خوردن است قسمت مهمان روزگار

دندان به دل فشار کز این راه کرده اند

جانهای پاک،رخنه به زندان روزگار

داده است همچو دیده قربانیان نجات

حیرت مرا ز خواب پریشان روزگار

تا برده ایم سربه گریبان، ربوده ایم

گوی سعادت از خم چوگان روزگار

گردید توتیای قلم استخوان ما

صائب ز بار منت احسان روزگار

 
 
 
وطواط

ای در مصاف رستم دستان روزگار

با باس تو هدر شده دستان روزگار

مقهور دستبرد تو اجرام آسمان

مجبور پای بند تو ارکان روزگار

پیش براق و هم تو هنگام کر و فر

[...]

انوری

ای در هنر مقدم اعیان روزگار

در نظم و نثر اخطل وحسان روزگار

آسان بر نفاذ تو دشوار اختران

پیدا بر ضمیر تو پنهان روزگار

نامانده چو تو اختر در برج شاعری

[...]

ظهیر فاریابی

ای همچ جان خلاصه ارکان روزگار

سر دفتر و سر آمد دوران روزگار

کمال‌الدین اسماعیل

زین عمر سست پای چو پیمان روزگار

وین حادثات سخت چو زندان روزگار

اندیشه میکنم، نه همانا توان ربود

گوی مراد در خم چوگان روزگار

یک رنگی از نهاد زمانه طمع مدار

[...]

ابن یمین

ای باد صبحدم گذری کن ز راه لطف

بر خاک آستانه سحبان روزگار

آن افصح زمانه که نفس نفیس اوست

سر دفتر اماثل و اعیان روزگار

حاجی شاعر آنکه بصد قرن گوهری

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه