گنجور

 
صائب تبریزی

بیرون میا ز گوشه میخانه در بهار

لب بر مدار از لب پیمانه دربهار

بی موج سبزه نشأه می گل نمی کند

زندان می پرست بود خانه در بهار

تا گل شکفت شمع دگر سربرون نکرد

داغم ز تیره بختی پروانه دربهار

بی اختیار، چشم ترا هوش می برد

محتاج نیست خواب به افسانه در بهار

آغاز عاشقی است، ز قربم حذر کنید!

جهل است آشنایی دیوانه در بهار

صائب به فیض عالم بالا برابرست

یک هایهای گریه مستانه در بهار