گنجور

 
صائب تبریزی

آتش لعل از رخت در عرق شرم مرد

سیب زنخدان تو دست ز خورشید برد

نقش شب وروز ما با مه وخور بدنشست

یک ره ازین کعبتین خنده نزد نقش برد

گرچه سرم رفته است صرفه همان با من است

تیغ کشید آفتاب قطره شبنم سترد

قدرشناسان وقت جان به صبوحی دهند

بر سر پیمانه ای صبح نفس را سپرد

از ستم روزگار صائب آسوده باش

هر کس نیشی که داشت در جگر ما فشرد

 
 
 
اثیر اخسیکتی

عشق برآورد گرد، از سر مردان مرد

گر تو، بسر زنده ی از سر این راه، گرد

فرد شو از هر دو کون تا بقبولی رسی

طالب مشرک مباش در ره مطلوب فرد

و الله، کافسار حکم بر سر دوران کنی

[...]

امیرخسرو دهلوی

غارت عشقت رسید، رخت دل از ما ببرد

فتنه به کین سر کشید، شحنه به خون پی فشرد

شد ز خیالت خراب سینه ما، چون کنیم؟

موکب سلطان بزرگ، کلبه درویش خرد

جان که به دنبال تست، چند عنانش کشیم

[...]

جیحون یزدی

روزی کز توسنی خنگ رجال نبرد

گرد زغبرا زنند برفلک گرد گرد

پیچد از آوای کوس دردل البرز درد

گوشت بچشمه زره جوشد ز اندام مرد

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه