گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

غارت عشقت رسید، رخت دل از ما ببرد

فتنه به کین سر کشید، شحنه به خون پی فشرد

شد ز خیالت خراب سینه ما، چون کنیم؟

موکب سلطان بزرگ، کلبه درویش خرد

جان که به دنبال تست، چند عنانش کشیم

چون ز پیت رفتنیست هم به تو باید سپرد

عشق اگر ذره ایست سهل نباید گرفت

آتش اگر شعله ایست، خرد نباید شمرد

عشق که مردان کشد سفله نجوید حریف

تیغ که سرها برد موی نداند سترد

شوق که باقی بود، یار چه خوب و چه زشت؟

دوست چو ساقی بود، باده چه صاف و چه درد؟

هستی ما زان تست ترک دلی گیر، از آنک

نزد مقامر خطاست قلب زدن گاه برد

در هوس مردنم، لیک ته پای او

گر نکشد او ز ننگ، ما بتوانیم مرد

خسرو، اگر عاشقی، سربه میان آر، ازآنک

هر که بدین راه رفت، سر به سلامت نبرد