گنجور

 
صائب تبریزی

ندارد حاجت مشاطه روی گلعذار ما

پر طاوس مستغنی است از نقش و نگار ما

زمین از سایه ما گر شود نیلی، عجب نبود

که کوه قاف می بازد کمر در زیر بار ما

ز طوف ما دل بی درد صاحب درد می گردد

چراغ کشته در می گیرد از خاک مزار ما

شکوه خاکساری خصم را بی دست و پا سازد

شود باریک، دریا چون رسد در جویبار ما

ز بال افشانی جان این چنین معلوم می گردد

که چشم دام زلفی می پرد در انتظار ما