گنجور

 
صائب تبریزی

ندارد حاجت مشاطه روی گلعذار ما

پر طاوس مستغنی است از نقش و نگار ما

زمین از سایه ما گر شود نیلی، عجب نبود

که کوه قاف می بازد کمر در زیر بار ما

ز طوف ما دل بی درد صاحب درد می گردد

چراغ کشته در می گیرد از خاک مزار ما

شکوه خاکساری خصم را بی دست و پا سازد

شود باریک، دریا چون رسد در جویبار ما

ز بال افشانی جان این چنین معلوم می گردد

که چشم دام زلفی می پرد در انتظار ما

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
غزل شمارهٔ ۴۵۳ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
اوحدی

تو مشغولی به حسن خود، چه غم داری ز کار ما؟

که هجرانت چه می‌سازد همی با روزگار ما؟

چه ساغرها تهی کردیم بر یادت: که یک ذره

نه ساکن گشت سوز دل، نه کمتر شد خمار ما

به هر جایی که مسکینی بیفتد دست گیرندش

[...]

حزین لاهیجی

جنون را کارها باقی ست با مشت غبار ما

که بان بکاه طفلان می‌شود خاک مزار ما

غالب دهلوی

به گیتی شد عیان از شیوه عجز اضطرار ما

ز پشت دست ما باشد قماش روی کار ما

به بیم افگنده می را چاره رنج خمار ما

قدح بر خویش می لرزد ز دست رعشه دار ما

خوشا جانی که اندوهی فرو گیرد سراپایش

[...]

میرزاده عشقی

خوشا امروز روز ما که خوش شد، روزگار ما

چنین روز خوشی بنگر، چگونه کرد، کار ما

ز هر حیثی خوش اندر خوش، نموده کار و بار ما

تو در این شهر یار ما و این دو شهریار ما

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه