گنجور

 
صائب تبریزی

سخن کی به جانهای غافل نشیند

ز دل هر چه برخاست در دل نشیند

غبار یتیمی است جویای گوهر

غم عشق در جان کامل نشیند

اگر صید غافل شود عذر دارد

ز صیاد عیب است غافل نشیند

مرا می کند سنگ طفلان حصاری

اگر جوش دریا به ساحل نشیند

به دنیا نگردد مقید سبکرو

به ویرانه سیلاب مشکل نشیند

تو کز اهل جسمی سبک ساز خودرا

که دل کشتیی نیست در گل نشیند

چو دریا نگردد تهیدست هرگز

کریمی که در راه سایل نشیند

شود محو در یک دم از جلوه حق

دو روزی اگر نقش باطل نشیند

مرا خاک گشتن درین راه ازان به

که گردم به دامان منزل نشیند

به افشاندن دست صائب نخیزد

غباری که بر دامن دل نشیند

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
سعیدا

هر آن صید کز دام غافل نشیند

گرفتار در دست قاتل نشیند

کریم از ره لطف برخیزد از جای

بر آن در که از عجز، سائل نشیند

بوده بادهٔ صاف و بی غش نصیبش

[...]

طبیب اصفهانی

غمش در نهانخانهٔ دل نشیند

به نازی که لیلی به محمل نشیند

به دنبال محمل چنان زار گریم

که از گریه‌ام ناقه در گل نشیند

خلد گر به پا خاری آسان بر آرم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه