گنجور

 
سعیدا

هر آن صید کز دام غافل نشیند

گرفتار در دست قاتل نشیند

کریم از ره لطف برخیزد از جای

بر آن در که از عجز، سائل نشیند

بوده بادهٔ صاف و بی غش نصیبش

چو خم هر که در بزم کامل نشیند

نصیحت بود گرچه شیرین چو شکر

ولی بدتر از تیر در دل نشیند

پریشان شدم در میان و ندیدم

کسی کاو به جمعیت دل نشیند

سعیدا خوشا حال آن فقر و خواهش

که برخیزد از تخت و در گل نشیند