گنجور

 
صائب تبریزی

نشاط جهان را بقایی نباشد

گل رنگ وبورا وفایی نباشد

خوشا رهنوردی که خود را به همت

به جایی رساند که جایی نباشد

کند سیر درلامکان مرغ روحش

فقیری که او را سرایی نباشد

حضورست فرش دل گوشه گیری

که در کلبه اش بوریایی نباشد

مجو دعوی از رهروان طریقت

که این کاروان را درایی نباشد

به منزل رسد سالک از عزم صادق

که سیلاب را رهنمایی نباشد

جدایند در زیر یک پوست از هم

میان دو دل گرصفایی نباشد

که آرد برون رشته از پای سوزن

اگر جذب آهن ربایی نباشد

همان به سر از حکم چوگان نپیچد

چو گوهر که را دست و پایی نباشد

به از راستی رهنورد جهان را

درین راه پر چه عصایی نباشد

کسی را که بیمار عشق است صائب

به از خوردن خون دوایی نباشد