گنجور

 
صائب تبریزی

از عشق یار نوخط دل زود می گشاید

فصل بهاراز دل زنگار می زداید

حسن برهنه رویان بر یک قرار باشد

هر روز خط کمالی بر حسن می فزاید

از یار چارابرو سخت است دل گرفتن

کشتی ز چار موجه کمتر به ساحل آید

هر کس فکند خود راافکند عالمی را

هر کس به خود برآید با عالمی برآید

عشق است بی تکلف حسن است لاابالی

تا با که خوش بر آید تا از کجا نماید

آیینه دار عشقند ذرات هر دو عالم

این آفتاب جانسوز تا از کجا برآید

گلهای بوستانی بر هم نهند دیوان

دیوان خویش صائب در هر کجا گشاید

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
رودکی

دریا دو چشم و آتش بر دل همی فزاید

مردم میان دریا و آتش چگونه پاید؟

نیش نهنگ دارد، دل را همی خساید

ندهم، که ناگوارد، کایدون نه خردخاید

مولانا

در عشق زنده باید کز مرده هیچ ناید

دانی که کیست زنده آن کو ز عشق زاید

گرمی شیر غران تیزی تیغ بران

نری جمله نران با عشق کند آید

در راه رهزنانند وین همرهان زنانند

[...]

حکیم نزاری

آن بر شکسته از ما باشد که باز آید

این جا دری گشاید آن جا رهی نماید

ما منتظر نشسته برخاسته قیامت

روزی که بار باشد بر ما که در گشاید

هی هی چه گفته آخر با دوست در حضورم

[...]

امیرخسرو دهلوی

مستان چشم اویم از ما خمار ناید

غیر دلی پر از خون جام دگر نشاید

گر غمزه چو نشتر بر دیگران زند یار

چشمم ز غیرت آن خونها ز دل گشاید

اشکم بدید بر در، گفتا چه آب تیره ست؟

[...]

اوحدی

گفتی: ز عشق بازی کاری نمی‌گشاید

تدبیر ما چه باشد؟ کار آن چنان که باید

از بند اگر کسی را کاری گشاد روزی

باری ز بند خوبان ما را نمی‌گشاید

او شاه و ما غلامان، بر وی که عیب گیرد؟

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه