گنجور

 
رضی‌الدین آرتیمانی

ای کاش که سجاده به زنار فروشند

این طایفه دین چند به دینار فروشند

حق از طرف برهمنان است که امروز

صد سبحه به یک حلقه زنار فروشند

ترسم که به خاکستر گلخن نستانند

زان جنس که این طایف دربار فروشند

در کار دلم کرد همه عشوه چشمش

خوبان دغا مهر به اغیار فروشند

مخمور دو چشم تو رضی گشته نگاهی

کاین باده نه در خانهٔ خمار فروشند

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
امیرخسرو دهلوی

صد جان به یکی دانگ به بازار فروشند

خوبان به دل و جان ز چه رخسار فروشند؟

جان می کشدش سوی خود و دل به سوی خویش

بر دست گر این هر دو خریدار فروشند

با آنکه ستانیم به صد جان مکن آخر

[...]

عرفی

خوبان که به هم گرمی بازار فروشند

با هم بنشینند و خریدار فروشند

ما نامه و قاصد نشناسیم و نبینیم

ارباب نظر دیده به دیدار فروشند

حیران شده گان تو به خورشید قیامت

[...]

صائب تبریزی

آنها که به فردوس رخ یار فروشند

از سادگی آیینه به زنگار فروشند

گنج دو جهان قیمت یک چشم زدن نیست

گر زان که به زر لذت دیدار فروشند

درد دل بیمار به هرکس نتوان گفت

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه