صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۴۱۳

آنها که به فردوس رخ یار فروشند

از سادگی آیینه به زنگار فروشند

گنج دو جهان قیمت یک چشم زدن نیست

گر زان که به زر لذت دیدار فروشند

درد دل بیمار به هرکس نتوان گفت

این جنس گران را به پرستار فروشند

سازند عیان محضر بی‌مغزی خود را

جمعی که به هم طره دستار فروشند

بی‌زرق و ریا نیست نماز شب زاهد

معیوب بود هرچه شب تار فروشند

چون یوسف از امداد خسیسان مرو از راه

کز چاه برآرند و به بازار فروشند

مفروش دلی را چو خریدی به دو عالم

کاین نیست متاعی که به بازار فروشند

پروانه سبق برد ز بلبل به خموشی

حیف است که کردار به گفتار فروشند

بی‌مغز گروهی که به آشفته‌دماغان

چون صبح پریشانی دستار فروشند

صائب مگشا لب که به بازار خموشان

در جیب صدف گوهر شهوار فروشند