گنجور

 
صائب تبریزی

صبح ازل این طرف بنا گوش ندارد

شام ابد این زلف سیه پوش ندارد

در پله بینایی آشوب شناسان

دریا خطر سینه پر جوش ندارد

از خامشی من جگرخصم دو نیم است

شمشیر شکوه لب خاموش ندارد

بردار کلاه نمدی از سر بی مغز

کاین خوان تهی حاجت سر پوش ندارد

ای شمع ز پیراهن فانوس برون آی

پروانه ما جرات آغوش ندارد

صائب چه عجب گر سخن از لاف نگوید

می پخته چو گردید سر جوش ندارد

 
 
 
صائب تبریزی

بیگانه معنی لب خاموش ندارد

خالی بود آن ظرف که سرپوش ندارد

دعوی ثمر پیشرس خامی فکرست

می پخته چو گردید سر جوش ندارد

آنجا که بود بیخبری انجمن آرا

[...]

رهی معیری

کس بهره از آن تازه بر و دوش ندارد

کاین شاخه گل طاقت آغوش ندارد

از عشق نرنجیم و گر مایه رنج است

با نیش بسازیم اگر نوش ندارد

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه