گنجور

 
صائب تبریزی

دل راه در آن زلف گرهگیر ندارد

دیوانه ما طالع زنجیر ندارد

مژگان بلند تو رساتر ز نگاه است

حاجت به پر عاریه این تیر ندارد

در دیده آن کس که به معنی نبرد راه

زندان بود آن خانه که تصویر ندارد

پیری نه شکستی است که اصلاح توان کرد

بر در زدن ازان خانه که تعمیر ندارد

از هرزه درایی اثر از بانگ جرس خاست

بسیار چو شد زمزمه تأثیر ندارد

پرشور شد آفاق ز بانگ قلم من

فریاد نیستان مرا شیر ندارد

در سینه هر کس که نباشد الف آه

صائب چو نیامی است که شمشیر ندارد

 
 
 
کلیم

عشقت غمی از چاره و تدبیر ندارد

در گرمی تب مروحه تأثیر ندارد

گفتی قفس عقل حصاریست ز آهن

دیوانه مگر خانه زنجیر ندارد

مانند صدف رجعت معموری ما رفت

[...]

سعیدا

عالم ز خرابی سر تدبیر ندارد

این حرف پریشان شده تعبیر ندارد

از بسکه اساسش ز ته کار خراب است

ویرانهٔ ما طاقت تعمیر ندارد

ابروی تو خوش سخت کمانی است که چون او

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه