گنجور

 
صائب تبریزی

دل بردن ما اینهمه تدبیر ندارد

این راه سبک حاجت شبگیر ندارد

در هر دو جهان کیست کز او شرم کند عشق

نقاش حیا از رخ تصویر ندارد

اطوار من از دایره عقل برون است

خواب من سودازده تدبیر ندارد

از وادی کونین چه کارست گذشتن

این یک دو قدم حاجت شبگیر ندارد

خورشید کباب است ازان جاذبه حسن

چون سایه گرفتار تو زنجیر ندارد

شیرازه نکرده است کسی برگ خزان را

مجنون تو پیوند به زنجیر ندارد

تا بلبل باغ فرح آباد توان شد

صائب هوس گلشن کشمیر ندارد

 
 
 
کلیم

عشقت غمی از چاره و تدبیر ندارد

در گرمی تب مروحه تأثیر ندارد

گفتی قفس عقل حصاریست ز آهن

دیوانه مگر خانه زنجیر ندارد

مانند صدف رجعت معموری ما رفت

[...]

سعیدا

عالم ز خرابی سر تدبیر ندارد

این حرف پریشان شده تعبیر ندارد

از بسکه اساسش ز ته کار خراب است

ویرانهٔ ما طاقت تعمیر ندارد

ابروی تو خوش سخت کمانی است که چون او

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه