گنجور

 
سعیدا

عالم ز خرابی سر تدبیر ندارد

این حرف پریشان شده تعبیر ندارد

از بسکه اساسش ز ته کار خراب است

ویرانهٔ ما طاقت تعمیر ندارد

ابروی تو خوش سخت کمانی است که چون او

در معرکهٔ حادثه تقدیر ندارد

شب روز چسان کرد به این سرد دمی صبح

این تازه جوان گر نفس پیر ندارد

آهی به کف آرید که کاری نتواند

مردی که در این معرکه شمشیر ندارد

ای آینه خوش باش که چو عکس جمالش

مانی به طربخانهٔ تصویر ندارد

رندی که کشد باده و مستی کند افشا

از پیر مغان رخصت تکبیر ندارد

در شرع جنون هر چه دلت خواست میندیش

کاین قاضی ما حکم به تکفیر ندارد

مست است ز بس محتسب از دیدن چشمت

مستان تو را طاقت تعذیر ندارد

احوال جهان را ز سعیدا تو چه پرسی

این خواب گران حاجت تعبیر ندارد

 
 
 
کلیم

عشقت غمی از چاره و تدبیر ندارد

در گرمی تب مروحه تأثیر ندارد

گفتی قفس عقل حصاریست ز آهن

دیوانه مگر خانه زنجیر ندارد

مانند صدف رجعت معموری ما رفت

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه