گنجور

 
صائب تبریزی

هر شیشه دلی حوصله شور ندارد

عریان جگر خانه زنبورندارد

در پله معراج رسد گوی ز چوگان

از دار محابا سر منصور ندارد

نادان که کند دعوی دانش بر نادان

زشتی است که شرم از نظر کورندارد

زد غوطه به خون برلب هر کس زدم انگشت

این غمکده یک خاطر مسرور ندارد

از دیده بیناست غرض دیدن خوبان

پوشیده به آن چشم که منظور ندارد

ز اندوختن دانه دل سیر نگردد

در حرص کمی خال تو از مور ندارد

صائب سخن سبز بود زنده جاوید

فیروزه من کان نشابورندارد