اندیشه ز کلفت دل بیتاب ندارد
پروای غبار آینه آب ندارد
از فکر مکان جان مجرد بود آزاد
حاجت به صدف گوهر نایاب ندارد
درمان بود آن درد که اظهار توان کرد
آن زخم کشنده است که خوناب ندارد
در فقر وفنا کوش که جمعیت خاطر
فرش است در آن خانه که اسباب ندارد
ریزد ز هم از پرتو منت دل نازک
ویرانه ما طاقت مهتاب ندارد
سر گرم طلب باش که چندان که روان است
از زنگ خطر اینه آب ندارد
بر آینه ساده دلان نقش گران است
دیوار حرم حاجت محراب ندارد
صائب به چه امید برآییم ز غفلت
بیداری ما آگهی خواب ندارد
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
رویی که تو داری گل سیراب ندارد
شیرینی لعلت شکر ناب ندارد
قدی که تو داری نبود سرو روان را
چون زلف تو چین سنبل پر تاب ندارد
در خواب توان دید خیال رخ خوبت
[...]
تاب رخ او مهر جهانتاب ندارد
جز زلف کسی پیش رخش تاب ندارد
خواب آورد افسانه و افسانهٔ عاشق
هر کس که کند گوش دگر خواب ندارد
پهلوی من و تکیهٔ خاکستر گلخن
[...]
سیری ز تپیدن دل بیتاب ندارد
آسودگی این قطره سیماب ندارد
بر صاف ضمیران سخن سخت گران نیست
پروای شکست آینه آب ندارد
شبنم چه طراوت دهد این لاله ستان را
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.