گنجور

 
صائب تبریزی

عاشق حذر ز آتش سودا نمی کند

مجنون ز چشم شیر محابا نمی کند

رطل گران نکرد دوا رعشه مرا

لنگر علاج شورش دریا نمی کند

گرد سبک عنان چه گرانی برد ز کوه

صندل علاج درد سر ما نمی کند

افروخت شمع طور ز بیتابی کلیم

کاری که صبر کرد تقاضا نمی کند

ارزانی خموشی و بند گران اوست

حرفی که چون نسیم دلی وا نمی کند

حج پیاده در قدم اهل دل بود

صائب چرا زیارت دلها نمی کند