گنجور

 
صائب تبریزی

مستانه سرو قامت او در خرام شد

طوق گلوی فاختگان خط جام شد

هر چند عشق دشمن کام است ازان دولب

قانع نمی توان به جواب سلام شد

شد شوق من به الفت لیلی یکی هزار

هر وحشیی که با من دیوانه رام شد

صید حرم نیم به چه جرم ای فرشته خوی

آب حلال تیغ تو بر من حرام شد

گردید طوق فاختگان طوق بندگی

روزی که سرو قامت او را غلام شد

ته جرعه ای که لعل تو برکاینات ریخت

در ساغر فلک شفق صبح وشام شد

زین پیش شغل عشق به خاصان نمی رسد

در روزگار حسن تو این شیوه عام شد

در دامگاه حادثه بال شکسته ام

از بس که ماند ناخنه چشم دام شد

ریگ روان حرص ندارد زمین پاک

کار گهر به قطره آبی تمام شد

زنهار سر ز گوشه عزلت برون میار

خون می خورد چو تیغ برون از نیام شد

دل خوردن است قسمت کامل که ماه نو

روزی خورد ز پهلوی خود چون تمام شد

بتوان گسست زود ز هم دام سست را

غمگین مباش کار تو گر بی نظام شد

صائب ز شکر تیغ شهادت مبند لب

کاین عمر پنج روزه ازو مستدام شد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode