گنجور

 
صائب تبریزی

عاشق ز رفتن دل بی‌تاب می‌برد

فیضی که خاک از آمدن آب می‌برد

در سینه‌های صاف نگیرد قرار دل

آیینه اختیار ز سیماب می‌برد

در چشم داغ دیده کشد سرمه از نمک

پروانه را کسی که به مهتاب می‌برد

نگذاشت آب در جگر تیغ زخم من

جان از سفال تشنه کجا آب می‌برد

رویی که چشم من شده محو نظاره‌اش

بی‌طاقتی ز گوهر سیراب می‌برد

مستانه جلوه‌های تو ای آب زندگی

گردش ز یاد حلقه گرداب می‌برد

از پیچ و تاب رشته عمرش گره شود

از هر دلی که موی میان تاب می‌برد

در باده نشئه از نظر زاهدان نماند

چشم ندیدگان ز گهر آب می‌برد

صائب مرا چو آب خمار آورد به هوش

هرچند هوش خلق می ناب می‌برد

 
 
 
سلمان ساوجی

چشمت به خواب چشم مرا خواب می‌برد

زلفت به تاب جان مرا تاب می‌برد

من غرقه خجالت اشکم که پیش خلق

چندان همی بود که مرا آب می‌برد

سودای ابروی تو مغان راز مصطبه

[...]

کمال خجندی

ما را شب فراق کجا خواب می‌برد

صد خواب را ز گریه ما آب می‌برد

داروی جان ما ز لبش ساز گو طبیب

زحمت چرا به شربت عناب می‌برد

مخمور عشق را به جز آن لب علاج نیست

[...]

صائب تبریزی

روی تو صبر از دل بی‌تاب می‌برد

آیینه اختیار ز سیماب می‌برد

این حیرتی که در دل و در دیده من است

بسیار تشنه‌ام ز لب آب می‌برد

می دست خالی از سر بی‌مغز من گذشت

[...]

طغرای مشهدی

چشم مرا به شوق رخت خواب می برد

دام از پی گرفتن مهتاب می برد

کو صبر تا به خواب ببینم رخ ترا

صد خواب را ز گریه من آب می برد

دست از قدح مدار چو اندوهگین شدی

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه