عاشق ز رفتن دل بیتاب میبرد
فیضی که خاک از آمدن آب میبرد
در سینههای صاف نگیرد قرار دل
آیینه اختیار ز سیماب میبرد
در چشم داغ دیده کشد سرمه از نمک
پروانه را کسی که به مهتاب میبرد
نگذاشت آب در جگر تیغ زخم من
جان از سفال تشنه کجا آب میبرد
رویی که چشم من شده محو نظارهاش
بیطاقتی ز گوهر سیراب میبرد
مستانه جلوههای تو ای آب زندگی
گردش ز یاد حلقه گرداب میبرد
از پیچ و تاب رشته عمرش گره شود
از هر دلی که موی میان تاب میبرد
در باده نشئه از نظر زاهدان نماند
چشم ندیدگان ز گهر آب میبرد
صائب مرا چو آب خمار آورد به هوش
هرچند هوش خلق می ناب میبرد