گنجور

 
صائب تبریزی

ترا چه غم که شب ما دراز می‌گذرد؟

که روزگار تو در خواب ناز می‌گذرد

غرض ز سنگدلی داغ کردن شهداست

به لاله‌زار اگر آن سرو ناز می‌گذرد

نیازمندی از او همچو ناز می‌بارد

ز ناز اگر چه ز من بی‌نیاز می‌گذرد

ز پا کشیدن زلف و غبار خط پیداست

که وقت خوبی آن دل‌نواز می‌گذرد

تو همچو باد سبک می‌روی، چه می‌دانی

بر این خرابه چه از ترکتاز می‌گذرد؟

ز پرده‌داری دل سینه‌ام چو گل شد چاک

چه بر صدف ز گهرهای راز می‌گذرد

حیات زنده‌دلان در گداز خویشتن است

نمرده شمع کج از گداز می‌گذرد؟

خبر ز عشق حقیقی ندارد آن غافل

که زندگیش به عشق مجاز می‌گذرد

ز کشور دل محمود گرد می‌خیزد

اگر نسیم به زلف ایاز می‌گذرد

زبان تیغ شهادت چنان فریبنده است

که خضر از سر عمر دراز می‌گذرد

چو صائب آن که به دولت‌سرای فقر رسید

ز صاحبان کرم بی‌نیاز می‌گذرد