گنجور

 
عرفی

چه فتنه در دل آن عشوه ساز می گذرد؟

که گرم روی بر اهل نیاز می گذرد

دراین غمم که مبادا بگیرمش به ضمیر

چو حرف اهل دل امتیاز می گذرد

به دل گذشتی و با آن که عمرها بگذشت

هنوز دل ز بر جان به ناز می گذرد

به شهر عشق بنازم که ساکنانش را

تمام عمر به عجز و نیاز می گذرد

به غیرتم که ز ما غیر رنگ می یابند

گهی که در دلم آن دلنواز می گذرد

سزد ز غیرت اگر مانعم شوی، آن راز

که در میان من و دل چه راز می گذرد

خراب حالی دل ها ببین که آن مغرور

به عهد حسن جوانی و ناز می گذرد

عنان دل و دین من ز کف رود، عرفی

که آن کرشمه به این ترکتاز می گذرد

 
 
 
صائب تبریزی

ترا چه غم که شب ما دراز می‌گذرد؟

که روزگار تو در خواب ناز می‌گذرد

غرض ز سنگدلی داغ کردن شهداست

به لاله‌زار اگر آن سرو ناز می‌گذرد

نیازمندی از او همچو ناز می‌بارد

[...]

اسیر شهرستانی

کسی که در دل خود از نیاز می‌گذرد

ز خاطر که به عمر دراز می‌گذرد

هلاک توبه پشیمان دلی که هر ساعت

گذشته از سر بیداد و باز می‌گذرد

اجل که جوهر شمشیر ناز می‌داند

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از اسیر شهرستانی
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه