گنجور

 
صائب تبریزی

به ساغر احتیاجی نیست حسن نیم مستش را

که می جوشد می از پیمانه چشم می پرستش را

به چندین دست نتوانست مژگانش نگه دارد

ز افتادن به هر جانب نگاه نیم مستش را

نمی سازد پریشان مغز را بوی حنا چندین

کدامین سنگدل بر چشم مالیده است دستش را

در آغوش نگین دان نیست آرامش ز بی تابی

گهر در خانه زین دیده پنداری نشستن را

به صید ماهیان، زلف کجش گر سر فرود آرد

ربایند از دهان یکدگر چون طعمه شستش را

ز حیرت می رود گیرایی از سرپنجه شیران

به هر صحرا که راه افتد غزال شیر مستش را

اگر ذوق شکستن این دل چون شیشه دریابد

چو سنگ از مومیایی پاس می دارد شکستش را

شود مستغنی از دریا ز آب و دانه گوهر

گذارد چون صدف بر روی هم هر کس که دستش را

ز بی برگی به هر کس داد برگ عیش، خرسندی

به صد خرمن گل بی خار ندهد خار بستش را

ز درد من درین عالم کسی صائب خبر دارد

که خالی آورد بیرون ز کام بحر شستش را

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
غزل شمارهٔ ۳۷۵ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
قطران تبریزی

می حمرا بشادی خور و زو کن روی را حمرا

که صفرای رخ من بس نباید روی تو صفرا

امامی هروی

چنان در چشم دل بنشست تاب قهرت ایشان را

که آتش در دل آهن که آهن در دل خارا

ابن یمین

خطابی با فلک کردم که از تیغ جفا کشتی

شهان عالم آرا و جوانمردان برمک را

زمام حل و عقد خود نهادی در کف قومی

که از روی خرد باشد بر ایشان صد شرف سگ را

نهان در گوش جانم گفت فارغ باش و خوش بنشین

[...]

شمس مغربی

بیا در بحر و دریا شو رها کن این من و ما را

که تا دریا نگردی تو ندانی عین دریا را

اگر موجت از آن دریا درین صحرا کشد روزی

چنانت غرقه گرداند که ناری یاد از صحرا

اگر امواج دریا را بجز دریا نمی بینی

[...]

حسین خوارزمی

نیاز از ناز به سازد در این ره کاسب جنگی را

بود بر گستوان بهتر بروز جنگ از هرا

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه