گنجور

 
حسین خوارزمی

دلا تا کی پزی سودا درون گنبد خضرا

قدم بر فرق فرقد نه بهل بازیچه دنیا

از این سودای بیحاصل نخواهی یافتن سودی

مده سرمایه دولت ز دست خویشتن عمدا

برای وعده فردا مباش امروز در زحمت

اگر دیدار میخواهی دمی از دید خود فردآ

حجاب طلعت جانان توئی تست ای نادان

حجاب از پیش برخیزد چو تو از خود شوی یکتا

جهان پر دلبر زیباست کو یک عاشق صادق

فلک پر کوکب رخشاست کو یک دیده بینا

زهی حسرت که ای عاشق بصورت دوری از معنی

زهی حیرت که ای تشنه بکف محجوبی از دریا

حجاب از پیش دور افکن اگر دیدار میجوئی

صدف بشکاف تا یابی نشان لؤلؤ لالا

دهان بر بسته دل پر خون چو غنچه تا بکی باشی

بخنده از پس پرده برون آ ای گل رعنا

مرا از تو شگفت آید که اندر بحر بی پایان

تو بینی زورق و هرگز نبینی موج دریا را

عجب چشمی است چشم تو که چندین ذره در عالم

تو بینی و نمی بینی رخ ماه جهان آرا

تو این کشتی هستی را ببحر نیستی افکن

که ملاح بقا گوید که بسم الله مجزیها

ز میدان جهان و جان براق عشق بیرون ران

که تا روح القدس گوید که سبحان الذی اسری

نشان سطوت وحدت چو در عین فنا بینی

مقام قرب او ادنی شناسی پایه ادنی

ز جسم و جان ترا نعلین و تو در وادی اقدس

چو موسی بگذر از نعلین و رو در وادی نجوی

اگر ملک قدم خواهی قدم بیرون نه از هستی

برآ بر کوه قاف اول اگر میبایدت عنقا

باحسان گر وجود خود بسازی بذل عشق او

برو در حق تو زاید حدیث احسن الحسنی

اگر سرمایه وصلش بدست آوردنت باید

بسوزان هر دو عالم را بسوز آن آتش سودا

چو تو از خود برون آئی درآئی در حریم جان

گر از گلخن برون آئی روی در گلشن اعلا

چو شهبازی و شهبازت همی خواند بسوی شه

نمی پری و در پری چو زاغان جانب صحرا

دو سه روزی چو شهبازان ببند از غیر شه دیده

که تا چون چشم بگشائی به بینی شاه خوش سیما

اگر دیدار ننماید بمشتاقان خود فردا

چه نفع از روضه رضوان چسود از سایه طوبی

بیاد او بود دوزخ مرا خوشتر ز صد جنت

ولی دور از جمال او چو دوزخ جنت الماوی

چو با دلدار بنشینی چه دیر آن خانه چه کعبه

چو با خورشید همراهی چه جا بلقا چه جا بلسا

نظر امروز پیدا کن اگر فردا لقا خواهی

که اینجا هر که هست اعمی بود در آخرت اعمی

نخستین دیده کن روشن بنور سینه صافی

که تا بینی کلیم آسا شناسی قدس در سینا

بنور عشق چون روشن شود چشم جهان بینت

نه بینی جز یکی شاهد بزیر پرده سما

مسمی جز یکی نبود اگر اسما است بی غایت

چنین باید که بشناسی رموز علم الاسمأ

نظر بر نور اگر داری تعدد را فنا یابی

اگر چه بر فلک باشد هزاران کوکب رخشا

همان آبی که در دریا هزاران قطره دریا شد

چو آید جانب دریا شود آن جمله ناپیدا

تو مرآت صنایع را بچشم عارفان بنگر

که در چشم خدابینت نماید هر یکی زیبا

اگر چشمت خلل دارد قلاویزی بدست آور

که بی همراه این ره را نشاید رفت بر عمیا

بلای راه بسیار است بی لا رفتن امکان نیست

که رهبر چون ز لا نبود نیابی ره سوی الا

قلاووزی چو لا هرگز کجا یابی که در پیشت

کمر بسته است خدمت را و کرده از سر خود پا

پی معراج الاالله ز شکل لا بود سلم

تو بی یاری این سلم سلامت کی روی بالا

نداده داد لا هرگز ز دینت کی خبر باشد

که دین گنجی است بی پایان و لا چون شکل اژدرها

خس و خاشاک هستی را بروب از صحن قصر دل

که از بهر چنین رفتن چو جاروبی است شکل لا

ره پر غول در پیش و ترانی چشم و نی رهبر

اگر بر هم نهی دیده نه سر یابی و نی کالا

تو غافل خفته در ره بیابانی چنین هایل

نخواهد شد بدین رفتن میسر قطع ره قطعا

به بیداری و هشیاری توان پی برد این ره را

دمی بیدار شو مستان ز مستان هوا صهبا

مده دامان همت را بدست آرزو یکدم

که در عقبی شوی والی بیمن همت والا

طریق عشق را ای دل چو همت راهبر گردد

روی زین عالم سفلی بسوی ذروه اعلا

براق برق رفتار است همت در طریق حق

چو او در زیر ران آید بمعراج آی از بطحا

کسی کز همت عالی طراز آستین سازد

کشد دامان عزت را بدین نه طارم مینا

اگر از آتش عشقش چراغ همت افروزی

به بینی نور ربانی میان لیله ظلما

همای همت ار سایه دمی بر فرقت اندازد

کشند از بهر سلطانی هر دو عالمت طغرا

ترا از پشته همت پدید آید همه دولت

چنان کز پهلوی آدم پدیدار آمده حوا

بفقر و نامرادی سازگر شور غمش داری

که دارد نیش با نوش و برآید خار با خرما

صبوری ورز اگر خواهی که کام دل بدست آری

سرانجام همه کارت بود از صبر پابرجا

دمد شوره ز خاک آنگه برآید لاله و سنبل

رسد غوره ز تاک آنگه پدید آید می حمرا

اگر در راه درد او بود روی تو زرد اولی

که بر خوان شهنشاهی مزعفر به بود حلوا

نیاز از ناز به سازد در این ره کاسب جنگی را

بود بر گستوان بهتر بروز جنگ از هرا

خداوندا بده کامی مرا از ذوق درویشی

که از روی زبان دانی زبون آمد دل دردا

دلم بخش و زبان بستان که از بهر دو سه حرفی

اسیر هر قفس گشته است دایم طوطی گویا

خداوندا بجان آمد دلم از درد بی دردی

شفای خویش از قانون طلب بر بوعلی سینا

دلم تا شد اشارت دان درد تو نمی جوید

مداوای دلم جانا بدرد خویشتن فرما

حسین اندر بیابان حوادث گشت سرگشته

بلطف خویشتن او را بسوی خود رهی فرما